پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
فرود ناکام
نوشته شده در یک شنبه 25 خرداد 1393
بازدید : 290
نویسنده : جعفر ابودوله

یک بار با اژدها داشتیم بیرون دهکده قدم میزدیم. یک دفعه صدای بلندی از وسط جنگل بلند شد و به دنبالش گاو ترسیده ای مو مو کنان به سمت ما شروع به دویدن کرد.  خدا رحم آورد که اژدها به موقع کشیدمون کنار و گاوه با ما تصادف نکرد.

رفتیم وسط جنگل ببینیم چه خبره. پشت دود ها و درختای سوخته آهن پاره ای افتاده بود. انگار کردم که یه سفینه فضایی موقع فرود، سقوط کرده باشه. شاید خوانواده اژدها بودن که به دنبالش میومدن. اژدها نزدیکتر رفت. دیدم داره ور میره با سفینه، یه آتیش زد و یک هو چرخ سفینه کنده شد.

اما انگار سفینه نبود اون. یه هواپیمای خراب بود و خلبان هواپیما که دنبال من میدوه که چرا چرخ هواپیماشو کندیم!




گنج
نوشته شده در یک شنبه 25 خرداد 1393
بازدید : 286
نویسنده : جعفر ابودوله

دخترک داشت دنبال گنج میگشت. اون مدتها بود که دنبال گنج میگشت ولی پیداشن نمیکرد

اول از مامانش پرسید، اما خب مامانش اعتقادی به این چیزا نداشت

بعدش از خونه زد بیرون از سنجابه، بزه زنگوله پا، خرگوشه و جغد پرسید. آخر سر جغده بهش گفت بیات پیش من. جغد دانا میدونست که اژدها همه چیزو میدونه.

از دخترک پرسیدم گنجو واسه چی میخوای؟ گفت که اول میخوات واسه همه بچه ها شکلات بخره. بعدش میخوات واسه مامانش یه ماشین گنده بخره که دیگه پیاده این همه راهو گز نکنه. آخر سر هم میخوات به هرکی که پول لازم داره کمک کنه.

اژدها آتیشکی بیرون داد و از دخترک قول گرفت که با گنج کارای بد نکنه. بعدش جای گنجو بهش گفت.

اما انگار یه چیزیو یادم رفت بهش بگم. گربه نره و روباه مکار چرا از اون وری میرن؟ دخترک چرا گریه میکنه؟؟؟




جادوگر بدجنس
نوشته شده در یک شنبه 25 خرداد 1393
بازدید : 515
نویسنده : جعفر ابودوله

در نزدیکیهای دهمان در ته غاری جادوگری زندگی میکرد. زندگی رویهمرفته خوب بود تا وقتی که جادوگر متوجه وجود یک اژدها در دهکده شده بود. چرا تا حالا نفهمیده بود؟  جادوگر جام جهان نمایی داشت که میتوانست هرچیزی را در آن ببیند، به این شکل که مثلا میگفت نزدیک ترین گل اطلسی را نشان بده و سپس جام آنرا نشان میداد. خب به فکر جادوگر نمیرسید که اژدها را هم امتحان کند. اما یک روز که الکی کلمه اژدها از دهنش در آمد جام بی حیا یک راست وسط اتاق من اژدها را که لم داده بود و ناخنهایش را سوهان میزد نشان داد. وااای جادوگر را سنجاق میزدی خونش در نمی آمد. نمیتوانست حضور یک موجود عجیب دیگر را هم تحمل کند. از طرف دیگر نمیخواست دست خودش در این توطئه رو شود این شد که مردی شکارچی و از همه جا بی خبر را استخدام کرد تا این "حیوان بی مصرف" را برایش شکار کند. چقدر شرم آور. جادوگر چه طور توانست اژدهای به این نازنینی را حیوان و بی مصرف خطاب کند.

شکارچی همینطور که در جنگل داشت قدم میزد چشمش به اژدها افتاد که پشت به او ایستاده بود و داشت کاری میکرد. تیر و کمانش را آماده کرد و آرام آرام به اژدها نزدیک شد. هدف گیری کرد. همینکه خواست تیر را از چله ی کمان رها کند اژدها به طرف او برگشت،  نگاهی انداخت و چیزی را که در دستش بود به صیاد نشان داد. صیاد جا خورد. اژدها گفت ببینی گنجیشک بیچاره بالش شیکسته نمیتونه پرواز کنه. خدایی بود که به موقع رسیدم و الا طعمه ی روباهه شده بود. با همین جمله ی اژدها بود که دل صیاد به کلی نرم شد و پی به حیله ی پلید و شیطانی جادوگر برد. این شد که اژدها و جادوگر تصمیم گرفتند جادوگر را ادب کنند و سر جایش بنشانند.
وقتی به در غار جادوگر رسیدند اژدها آتشی برپا کرد طوری که دود همه جا را گرفت. صیاد هم کمندی انداخت و به این ترتیب جادوگر اسید شد.
مجازاتش هم این شد که جام جهان نمایش را به اژدها بدهد و آن گنجشک را مداوا کند.
حالا جادوگر اینجا نشسته و با هم داریم در جام بلور بچه هایی را که کار بد کرده اند نگاه میکنیم.




درخت زندگی بخش 2
نوشته شده در یک شنبه 25 خرداد 1393
بازدید : 260
نویسنده : جعفر ابودوله

ه اژدها گفتم ول کن مادر فولاد زره را. بگو چکار کنیم حال درخت از اینی که الان هست بهتر شود؟ اژدها دودی از دهانش بیرون داد و گفت: آب. آب مایه ی سلامتی است. باید به درخت کهن آبهای گوارا بدهیم. آبهایی از جاهای مختلف: از چاهها، رودخانه ها، آب باران و هر آبی که فکرش را بتوانی بکنی. در هر آبی یک فرشته نیکو صفت خانه دارد. بالهای فرشته آنقدر تمیز است که تو هیچ وقت نمیتوانی آن را ببینی و این فرشته ها همه خادمان درختان و گیاهان هستند.
بعد از چند بار آب دادن به درخت معلوم بود که حالش بهتر شده است. اما باید مطمئن میشدم. این بود که به اژدها گفتم: بگو چه آبی به درخت بدهم که مطمئن شوم یک هفته ای را سرپا میماند. تا من فرصت کافی برای یافتن مادر فولاد زره داشته باشم. اژدها نشانی یک چشمه را به من داد که هر ساعت فقط یک قطره آب از آن میچکید و دیو بدچهره اما خوش طینتی خود را صاحب آن چشمه دانسته و از آن حفاظت میکرد.
با احتیاط یک برگ از درخت کندم و به سمت چشمه به راه افتادم. 7 کوه و 7 دریا را رد کردم.




درخت زندگی بخش
نوشته شده در یک شنبه 25 خرداد 1393
بازدید : 422
نویسنده : جعفر ابودوله

صبح که از خواب بیدار شدیم همانطور که دختر گفته بود تبدیل به یک جن شده بود. من بسیار اندوهگین شدم اما خوب کاریش نمیشد کرد. دختر باید بر میگشت. با هم به سمت خارج دهکده رفتیم. مردم با دیدن دختر جنی وحشت زده و هراسان از همه طرف فرار میکردند. در آخرین قدمها بود که اژدها پرواز کنان به سراغم آمد و گفت بدو بدو درخت پیر!
ترس برم داشت. چه اتفاقی برای درخت پیر افتاده بود؟ با دختر به سمت درخت دویدیم. وقتی که به آن رسیدم دیدم که هاله ی سیاهی دور درخت را فرا گرفته است. با زحمت هاله را کنار زدم و به کنار درخت رفتم. درخت را دیدم. به سختی نفس میکشید. با آن صدای کلفت و مهربانش گفت: دیر آمدی فرزند. سالهاست که انتظار تو را میکشیدم! از خجالت داشتم آب میشدم. آخر وقتی که من داشتم به دنیا می آمدم مادرم بسیار مریض شده بود و ممکن بود مادر و فرزند هردو بمیرند. این طور شد که در آخرین لحظات پدرم مادرم را در سوراخ وسط درخت گذاشت و درخت کهنسال با دم جادویی خود من و مادرم را نجات داد. به این ترتیب بود که درخت من را فرزند خودش میدانست. گریه کنان خودم را به آغوش درخت انداختم. گفتم چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ گفت ارواح خبیث، ارواح خبیث داشتند به دهکده حمله میکردند. خواستم جلویشان را بگیرم اما یک لحظه غفلت کردم و حالا زهر جادوی آنها در جانم نشسته است. با هم نفس که میکشم خود را یک قدم به مرگ نزدیکتر احساس میکنم و نیروی زندگی در من به زوال میرود.
این اصلا خوب نبود. درخت پیر هزاران سال بود که روح زندگی را در آن اطراف میدمید و حالا اگر او میمرد معلوم نبود که چه اتفاق وحشتناکی برای تمام موجودات آن ناحیه می افتد. وقتی که پیش بقیه برگشتم متوجه شدم که برگ تمام درختان آن ناحیه زرد شده است. رایحه ی غم انگیزی در فضا جاری بود. وقتی که موضوع را به اژدها گفتم به فکر فرو رفت. در همین حال متوجه شدم که دختر جنی نتوانسته صبر کند و به پیش مادر خود یعنی مادر فولاد زره برگشته است. اژدها سربلند کرد و گفت: این مشکل فقط به دست مادر فولاد زره حل میشود.

ادامه دارد




درخت کهن. خوان سوم. نبرد بی پایان 2 (نبرد نهایی)
نوشته شده در یک شنبه 25 خرداد 1393
بازدید : 245
نویسنده : جعفر ابودوله

ژدها با ناراحتی سرش را بلند کرد و شروع به گریستن کرد. انگار دستی از پشت محکم من را گرفته باشد و قلبم را فشار دهد. او را بغل کردم و دلداریش دادم. هرطوری فکر میکردم نمیتوانستم بفهمم این جنگ چه بود. حتی به چشمان خودم شک کردم که شاید اصلا این جنگ وجود نداشته و من فقط خیالاتی شده ام. باز همه چیز را در ذهنم مرور کردم. کم کم یادم آمد که ما در آن بیابان سیاه بودیم که کم کم اژدها من را درون خواب مغناطیسیش کشاند. بعد جنگ شد.
به همه چیز شک کرده بودم. فکر کردم که این یک کابوس سیاه است و چند بار خودم را نیشگون گرفتم تا از این خواب بیدار شوم. اما هیچ اتفاقی نمی افتاد و ترس و دلهره کم کم بر کم استیلا میافت. کم کم همانطور که اژدها را بغل کرده بودم به خوابی عمیق فرو رفتم. خوابهایی بسیار آشفته و پریشان دیدم. موجودات عجیب و غریب و عظیم الجثه از آسمان پرواز کنان می آمدند و من را در چنگال گرفته با خود به آسمان میبردند. آنوقت من را به لانه میبردند و من خوراک جوجه های کریه المنظر آنها میشدم. خواب دیدم که اژدهای سبز من تبدیل به یک اژدهای گنده و قرمز خون آشام شده است. همین طور روی زمین میگردد و توله آدمهایی که تازه بدنیا آمده اند را میخورد. پشت سر او رودخانه ای از خون به راه افتاده است و هیچ کس را یارای آن نیست که با او بجنگد. به هرجا که میرود دهکده ها خالی از سکنه میشوند. مردم از ترسشان به کوه ها و توی غارها پناه میبرند




درخت کهن. خوان سوم. نبرد بی پایان 1
نوشته شده در یک شنبه 25 خرداد 1393
بازدید : 273
نویسنده : جعفر ابودوله

برای پیمودن این مسیر دور و دراز صبر و تحمل زیادی لازم بود. ما روزها و شبها راه میرفتیم. دریاها را طی میکردیم. از میان برفها و رودخانه های یخ زده به زحمت میگذشتیم و چیزی که به من تاب و توان ادامه دادن این مسیر دشوار را میداد حرف زدن با اژدها بودن. هر وقت خستگی بر ما چیره میشد اژدها شروع میکرد به بازگو کردن خاطرات عجیب و غریبش از سرزمینهای دور و کرات فرا زمینی. خاطراتی که گاهی مو بر تن آدم سیخ میکرد و گاهی انقدر غم انگیز بود که نا خود آگاه از شنیدن آنها اشک در چشمانم جمع میشد.
یک روز به اژدها گفتم: راستی اژدها، تو از کجا آمده ای؟ پدر و مادرت کی هستند؟ چرا این طور تک و تنها بین ما زندگی میکنی؟. این ها را که گفتم اژدها رویش را برگرداند و زل زد توی صورتم. از نگاهش معلوم بود که غم بزرگی توی دلش سنگینی میکند. دستانش میلرزیدند و بغض گلویش را فشار میداد. ناگهان خودش را در بغل من انداخت و شروع به گریه کردن کرد. تنش خیلی داغ شده بود. از اینکه این سوال را از او کرده بودم ناراحت شدم. هرچقدر او را دلداری میدادم تاثیری نداشت و او تا صبح توی بغل من گریه میکرد. دمدمای صبح بود که بالاخره از خستگی خوابش برد اما من کنارش بیدار نشسته بودم.




درخت کهن. خوان دوم. جهان رویاها
نوشته شده در یک شنبه 25 خرداد 1393
بازدید : 425
نویسنده : جعفر ابودوله

همیشه برای یافتن خطرات جدید با اژدها به سوی قله های دور و مه گرفته میشتافتیم. اما این بار هزار بار آرزو میکردم که توی خانه کنار آتش نشسته بودم و پا به این بیابان هلاک نگذاشته بودم. اما درخت کهنسال حق بزرگی به گردن من داشت و باید هر طور که شده جان او را نجات میدادم.
بعد از گذشتن از جنگل غورباقه های زرد حالا به یک بیابان خشک و بی آب و علف رسیده بودیم. در دوردستها هیچ چیز به جز تپه های شن و ماسه دیده نمیشد. اژدها که این را میدانست از قبل مقداری آب و غذای ذخیره برداشته بود. حالا 3 روز میشد که همچنان راه خود را به طرف شرق، یعنی جایی که خورشید از آن طلوع میکرد ادامه میدادیم. راه سخت و طاقت فرسا بود و سخت تر از آن این بود که دور و بر آدم هیچ چیزی غیر از تپه های یکنواخت شن و ماسه نبود و هیچ چیز آدم را بیشتر از یکنواختی زجر نمیدهد.
ما شبها را با اژدها از خاطراتمان و از داستانهایی که در کودکی شنیده بودیم صحبت میکردیم. اما شب 4ام اژدها حالت غریبی داشت. وقتی که به نصفه های شب رسیدیم و ماه به نیمه آسمان نزدیک شد اژدها ناگهان از خواب برخواست و من را بیدار کرد. انگار که موضوع مهمی را متوجه شده باشد. خیلی غیر واضح حرف میزد و به این طرف و آن طرف اشاره میکرد. کمی طول کشید تا اینکه فهمیدم چه فاجعه ای رخ داده است. موشهای صحرایی تمام آبی که به همراه داشتیم دزدیده بودند. تا دمدمای صبح اژدها داشت من را نسبت به خطر سرابها آگاه میکرد. من اما تمام مدت در فکر آب بودم.
صبح دوباره راه خود را به سمت شرق از سر گرفتیم. رفتیم و رفتیم. گرمای هوا تابم را بریده بود.




درخت کهن. خوان اول: افسانه غورباقه طلایی
نوشته شده در یک شنبه 25 خرداد 1393
بازدید : 379
نویسنده : جعفر ابودوله

صبح خروسخون از خواب بیدار شدم و اژدها را صدا کردم. پاشو که فقط یک هفته وقت داریم. اگه دیرتر بشه کار از کار گذشته. اژدها دودی از دماغش بیرون داد و گفت روز سختی در پیشه یه کم استراحت کن. اما من به زور از خواب کشیدمش بیرون و به راه افتادیم. راه از بین یک جنگل تمشکهای وحشی با تیغهای تیز و وحشتناک میگذشت. بوی نم عجیبی فضا را پر کرده بود. انگار که آن نزدیکیها آبگیری یا برکه ای باشد. خارها امانم را بریده بودند. پاهایم زخمی شده و تاول زده بودند. تا اینکه ناگهان متوجه شدم که یک غورباقه ی زرد از روی درختی به زمین پریده و به سمت ما حمله میکند. چهره بسیار خشونت باری داشت. ترس برم داشت. داد زدم مواظب باش اژدها. اژدها با یک حرکت آنی با آتش خود غورباقه را سوزاند. وقتی که غورباقه سوخت به جایش یک جمجمه آدم باقی ماند.

ترس برم داشته بود. گفتم اژدها این چی بود. گفت: هیسس، هیچ صدایی از خودت در نیار وگرنه پیدامون میکنن. همینطور بدون اینکه هیچ صدایی از خودمان در بیاوریم تا شب در جنگل تمشکهای وحشی راه رفتیم. شب که شد اتراق کردیم و اژدها زبان باز کرد: این غورباقه ها همه انسانهای پر آز و طمعکاری بوده اند که از شدت طمعکاری به این روز افتاده اند. همه آنها به طمع گنج به این منطقه می آیند اما نمی دانند که با اولین تماس با یکی از این غورباقه های زرد خود تبدیل به غورباقه میشوند.




همیشه چقدر زود دیر میشود
نوشته شده در یک شنبه 25 خرداد 1393
بازدید : 451
نویسنده : جعفر ابودوله

باید خدمتتان عرض کنم که همیشه نمیتوان فکر کرد که فردا چه اتفاقی می افتد.
امروز صبح که داشتم اژدها را یک بار دیگر معاینه میکردم با کمال تاسف متوجه شدم که خاری در گلویش فرو رفته است. صد بار به  خودم لعنت فرستادم که چرا پیش از این متوجه این موضوع نشده بودم. آخر مدتها بود که اژدها حرفی نزده بود. یعنی از همان موقع که  مریض شد، و من احمق اصلن به این نکته شک نکردم که ممکن است خاری در گلوی او فرو رفته باشد. خار بسیار بزرگ بود، شاید به اندازه ی یک انگشت دست بود و وقتی که با کمک حکیم ده آن را از گلوی اژدها در آوردیم، متوجه شدم که در جای خار زخمی بس بزرگ و عمیق بر جای مانده است. آن ناحیه از گلوی اژدهای نازنینم به شدت سیاه و کبود شده بود و این نشان میداد که خار زهری بوده و گلوی اژدها به شدت چرک کرده است. حکیم باشی با نگرانی سرش را تکان داد و گفت : ممکنه دیگه هیچ وقت نتونه حرف بزنه. چشمهایم گرد شده بودند. یعنی اژدهای نازنین من که این همه برای ما کارهای خوب انجام داده بود حالا داشت همین طور دستی دستی توی خانه من جان میداد؟ بغض گلویم را پر کرده بود. گریه کنان و اشک ریزان از خانه دوان دوان بیرون دویدم. همین طور کوچه ها و پس کوچه ها را پشت سر میگذاشتم و نمیفهمیدم که به کجا میدوم. مردم همین طور حیران با نگاه دویدن من را دنبال میکردند و هیچ کس نمیدانست که چه اتفاق ناگواری افتاده است.




پاگنده ها - قسمت سوم (در جستجوی یار ممد)
نوشته شده در یک شنبه 25 خرداد 1393
بازدید : 429
نویسنده : جعفر ابودوله

زیاد طولی نکشید تا به این نتیجه برسم که تنها کسی که در این موقعیت میتواند به ما کمک کند یار ممد است. او از یک خانواده ی بسیار اصیل و باستانی بود و خود او بود که قبل از همه نسبت به ورود پاگنده ها به ما هشدار داده بود. مطمئنن او میدانست که پاگنده ها کی هستند و چرا انقدر وحشیانه به جان ما انسانها افتاده اند. تنها چیزی که من میدانستم این بود که سالها قبل اجداد ما با پاگنده ها خصومتی داشته اند و احتمالن پاگنده ها در این جنگ آسیب فراوان دیده اند.

اما یار ممد را چه طور میتوانستیم گیر بیاوریم. یار ممد همان روز اول وقتی که پاگنده ها حمله را شروع کردند از خانه بیرون رفت و دیگر از او خبری نداریم. نقش جاسوس ها را هم نمیتوانستیم نادیده بگیریم. برای همین لازم بود که هر کاری میکنیم کاملا در خفا انجام شود و هیچ کس از آن بویی نبرد.تنها افرادی که به آنها اعتماد کامل داشتم اژدها و جادوگر بودند. این شد که در یک شب سرد در عمق حفره وقتی که همه خواب بودند ما سه نفر پتو را روی سرمان کشیدیم و شروع به صحبت کردن در باره ی وضعیت پیش آمده کردیم.بهترین کاری که میتوانستیم بکنیم استفاده از گوی بلورین جادوگر بود که میتوانست جای همه چیز را به ما نشان بدهد. گوی بلورین توی غار جادوگر بود و باید راهی پیدا میکردیم تا به آن دسترسی پیدا کنیم.




پاگنده ها - قسمت دوم (امپراطوری پاگنده ها)
نوشته شده در یک شنبه 25 خرداد 1393
بازدید : 366
نویسنده : جعفر ابودوله

اژدها از توی مخفیگاه بیرون جست و شروع به بو کشیدن زمین کرد. وقتی به داخل حفره برگشت تمام پای او را مایع لزجی پوشانده بود که هرکاری کردیم نتوانستیم آنرا پاک کنیم. پاگنده ها نمیتوانستند جلو دهان خود را بگیرند. از دهان آنها همینطور مایع لزجی به بیرون میریخت که به سختی پاک میشد. این مایع تمام سطح شهر را پر کرده بود و عملا نمیگذاشت ما از شهر خارج شویم. خدای من این چه بلایی بود که بر سر آدمیان آمده بود. ما انسانهای وارسته ای بودیم که به عدل و داد در دامنه دماوند کوه زندگی میکردیم. نه از ما به موجودی گزندی میرسید و نه کسی به ما گزندی میرساند. حالا موجوداتی پاگنده تمام این دهکده زیبا را که خشت خشت آن را با همین دستهای خودمان روی هم چیده بودیم تسخیر کرده بودند. این موجودات شیطانی هیچ گونه مقاومتی را تاب نمی آوردند و هر آدمیزادی را که میدیدند بلافاصله دستگیر کرده و به نقطه نامعلومی به اسارت میبردند.




بازدید : 382
نویسنده : جعفر ابودوله

"درو باز کنید، درو باز کنید!". هنوز حتی خروسا هم بیدار نشده بودن. کی بود که این وقت صبح این طور به در میکوبید؟ چشمام رو مالیدم و کورمال کورمال به طرف در رفتم. با غرولند به اژدها گفتم :"یار ممده. لابد اومده به خاطر آزاد کردن دختره تشکر کنه". اژدها لای چشماشو به زحمت باز کرد و گفت :"لابد تو هم هنوز خوابی داری هزیون میگی. آخه این وقت شب مگه وقت تشکره؟!" اینو که گفت من دیگه به در رسیده بودم. بدون اینکه چشمامو باز کنم با سعی و خطا دستگیره رو فشار دادم. یار ممد بدون هیچ صبری درو به زور فشار داد و پرید توی اتاق. تکرار میکرد :"بدبختی، مصیبت. چرا خوابیدین؟ مگه الان موقع خوابه؟! بیدار شین دیگه!" چراغ رو روشن کردم. یار ممد با یه زیر پیراهنی و یه پیژامه وسط اتاق ایستاده بود. آنطرفتر اژدها هاج و واج روی تخت نشسته بود. یار ممد به سمت من برگشت که سرم رو تکیه داده بودم به در و وقتی که با نگاه پرسش گر من روبرو شد گفت :"کلاغا، کلاغا. تعدادشون خیلی زیاده." گفتم :"یارممدجان. خب لابد به خاطر نازخاتون اینجا اومده بودن. حالا که از دست غوله آزادش کردیم همانطور که زود اومدن، زودم از اینجا میرن پسرجون!" گفت:" نه، نه. چرا متوجه نیستین. کی شده که این همه کلاغ به خاطر یه غول، اون هم یه غول پیر خرفت احمق، یه جا جمع بشن؟ سالی لااقل ۵ بار از این اتفاقا تو دهکده میفته. تا حالا یه بارم دیدین حتی یه دونه کلاغ بیاد اینجا؟" یار ممد راست میگفت. ده ما در دامنه دماوند کوه بود. جایی که پشت آن پر بود از دیوها و  غولهای بدیمن. اما چنین چیزی تابحال اتفاق نیفتاده بود. تازه پیدا شدن ابرهای سرخ را هم نمیشد دست کم گرفت.

 




غول برکه - بخش سوم و آخر
نوشته شده در شنبه 24 خرداد 1393
بازدید : 463
نویسنده : جعفر ابودوله

رون زورخانه. پهلوان، بچه ها٬ صفی٬ یاور و مفرد دور هم نشسته اند. دختر میگوید: خیلی بزرگ بود. بعد به کاروان حمله کرد. ما هم دویدیم این طرف که خبر بدهیم. بعدش نمیدانیم چی شد. پسر در حالی که بلند شده و ادای مبارزه با موجودی خیالی را در می آورد میگوید: باید باهاش بجنگیم. میریم میکشیمش تا همه بفهمن ما چقدر قوی و جنگنده هستیم. یاور میگوید: نه پسر، ما کارهایمان را برای خودنمایی جلو بقیه نمیکنیم. پسر میگوید: اما پهلوان. و برگشته به پهلوان نگاه میکند. پوریا آرام سرش را بلند میکند و میگوید: پسرم. هدف ما فقط کمک کردن به مردم و کسانی که به کمک ما احتیاج دارند است. ما نباید زور و نیرویمان را در راه های بد استفاده کنیم. فکر کنم از پدرم چیزهایی درباره این هیولا شنیده باشم. پسرم او دشمن ما نیستیم. به قول یکی از بزرگان "نیش عقرب نه از ره کین است، اقتضای طبیعتش این است". الان به سروقت هیولا میرویم ببینیم چه خبر است. پسر جست و خیز میکند و میگوید: معرکه است. با هیولا میجنگیم. خیلی هیجان انگیز است. پوریا میگوید: تو و دختر همینجا میمانید. این موقع شب بیرون شهر برای شما خطرناک است. نمیتوانید با ما بیایید.




غول برکه - بخش دوم
نوشته شده در شنبه 24 خرداد 1393
بازدید : 519
نویسنده : جعفر ابودوله

شب هنگام کنار دروازه شهر. تیمور به سربازها فرمان میدهد که دروازه ها را ببندند. سرباز میرود که دروازه را ببندند اما متوجه میشوند که مردی دوان دوان به سمت شهر می آید. مرد به شهر میرسد و با عجله میگوید هیولا. هیولا به ما حمله کرده است. بیچاره شدیم. هیولا همه ی اجناس کاروانمان را دزدیده است. تیمور میگوید چه میگویی؟ چرا امروز همه هیولا و اژدها میبینند. صدایت را ببر وگرنه میدهم همینجا شلاقت بزنند. مرد میگوید: دروغ نمیگویم. ما کاروانی تجاری از طرف سلطان هندوستان هستیم که بارمان ادویه و پارچه است. داشتیم وارد شهر میشدیم که ناگهان دیدیم موجود عظیم الجثه ای به سمت ما میدود. اول فکر کردم این یک فیل است که میدود اما بعد دیدم همه دارند فرار میکنند. او یک فیل نبود یک هیولای خون آشام بود که به سمت ما حمله میکرد. در لحظات آخر من هم خودم را به بقیه رساندم. حالا او همانجا میان اجناس ما نشسته است و هیچ کس جرات نمیکند به او نزدیک شود. من خودم را از بیراهه به شهر رساندم تا کمک ببرم. تیمور که تمام این مدت ساکت بوده است میگوید: این طور که میگویی موضوع مهمی پیش آمده است. باید این موضوع را با جناب حاکم در میان بگذاریم.




غول برکه - بخش اول
نوشته شده در شنبه 24 خرداد 1393
بازدید : 459
نویسنده : جعفر ابودوله

یک روز پسر و دختر یتیم داشتند بیرون دروازه شهر بازی وبدو بدو میکردند تا اینکه یکهو متوجه صدای خش خش عجیبی شدند. توجهشان جلب شد که ببینند این صدا از کجا می آید. این ور و آن ور را گشتند و کم کم به منبع صدا نزدیک شدند. به دم دریاچه که رسیدند دیدند یک موجود عظیم الجثه، یک غول، دارد ۴ دست و پا خودش را زوزه کشان از توی دریاچه بیرون میکشد . غول به سمت راه اصلی شهر خوارزم حرکت میکرد. بچه ها که کنجکاویشان تحریک شده بود از دور او را کم کم تعقیب میکردند. از آن طرف یک کاروان هندی داشت به شهر نزدیک میشد. غول بوی کاروان و آدمیزاد را که حس کرد شروع به دویدن به سمت کاروان کرد. اهالی کاروان که از دیدن یک چنین موجود غریب و عظیم الجثه ای خوف کرده بودند هر کدام از طرفی پا به فرار گذاشتند. شترهایی هم که همراهشان بودند رم کردند و در نتیجه نصف بارها بر زمین ریخته شد و همه پا به فرار گذاشتند. غول خشمگین که از گرفتن آنها نا امید شده بود همانجا توی راه نشست و پسر و دختر یتیم که از دور شاهد این قضایا بودند به طرف شهر دویدند تا خبر را به گوش اهالی شهر برسانند.




داستان عشق فوفو و سوشو
نوشته شده در شنبه 24 خرداد 1393
بازدید : 545
نویسنده : جعفر ابودوله

در همسایگی آنها صفر و یکی ساکن بودند به نام فوفو و سوشو. سوشو هیچ وقت نتوانسته بود مادرش را ببیند. آن طور که از گفته های دکترها فهمیده بود وقتی که سوشو به دنیا آمده بود مادرش که یک زن احساساتی بود گریه اش گرفته بود. سوشو در بچگی به گفته ي همه ي اهالی شهر زیباترین بچه بود. مادر او با دیدن این بچه زیبا، انقدر هیجان زده شده و گریه کرده بود که بالاخره مرده بود. سوشو حتی جسد مادرش را هم ندیده بود و این موضوعی بود که خیلی اذیتش میکرد. سوشو را یک خانواده ثروتمند به فرزند خاندگی قبول کرده بودند و او همه ي مدارج ترقی را با سرعت پیموده بود. وقتی که بالاخره از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود به فکر تشکیل خانواده بود. او یک 0 بود و باید به دنبال یک 1 میگشت تا به هم به 01یا 10 تبدیل شوند. خودش را آماده کرد تا در مراسم رقص سالیانه آماده شود. 8 واحد زمانی به رقص مانده بود اما چیزی که سوشو را اذیت میکرد قیافه اش بود. لا اقل خوشحال بود که مادرش هیچ وقت این صحنه را ندیده است. حقیقت این بود که در شهر وقتی بچه ها به 200 امین واحد زمانی زندگی خود نزدیک میشدند کم کم تغییر چهره میدادند. به طور مثال سر آنها که بی مو بود کم کم مو در می آورد. مژه در می آوردند. گونه هایشان گل می انداخت و خلاصه روز بروز ظاهر مناسبتری برای همسریابی پیدا میکردند. سوشو اما، زیباترین بچه شهر بود. او از بچگی تمام این زیبایی ها را که بقیه در بزرگسالی بدست می آوردند بهمراه خود داشت و این خود باعث شده بود که تعداد زیادی از 1ها در بچگی به او اظهار تمایل کنند و حتی گاهی اوقات او را در راه مدرسه میربودند تا خلوتی با او داشته باشند. به همین سبب سوشو در بچگی افکار پریشانی داشت. هفته ای نبود که او را در ماشین، یا توی گاراژ خانه ای، یا درون دستشویی مدرسه 1 ها او را مورد عنایت قرار ندهند. اگرچه 1 ها سعی میکردند آسیبی به سوشو نزنند و تلاش میکردند که این کار را مطابق میل سوشو انجام دهند اما سوشو از نظر ذهنی آمادگی کافی برای این کار نداشت. کم کم این موضوع باعث شد که سوشو زیبایی هایش را از دست بدهد. هربار که 1 ها به او نزدیکی میکردند سوشو قسمتی از موهای سرش را از دست میداد و در نهایت وقتی که 200 واحد زمانی از عمرش گذشته بود سوشو تمام موهایش را از دست داده بود. آخرین باری که یک 1 به او نزدیک شد سوشو یک پایش را از دست داد. حالا لنگ لنگان با عصایی زیر بغل راه میرفت. در تمام کوچه های شهر دیگر کسی سوشو را نمیشناخت. سوشو درونن احساس راحتی میکرد. دیگر از ماشینهایی که در کنار خیابان پارک شده بودند، از توالتهایی با در بسته نمیترسید. یک جور احساس راحتی و آزادی میکرد. از طرف دیگر درونن خوشحال و هم ناراحت بود که مادرش زود از دنیا رفته است و او را با این وضعیت زشت و کریه ندیده است.




اجساد خون آلود درختان
نوشته شده در شنبه 24 خرداد 1393
بازدید : 448
نویسنده : جعفر ابودوله

بیهوده تن میسایید به تخته سنگی که صاف افتاده بود در میانه ی راه تا او را له کند. میتوانست راحت تخته سنگ را دور بزند و به راهش ادامه بدهد، اما این کار را نکرد. کنار تخته سنگ چمباتمه زد و به راهی که آمده بود خیره ماند، چشمش را تنگ کرد و سعی کرد آن ته جاده را نگاه کند، به نظرش آمد که سایه ای آن دورها میجنبد، شاید مسافر دیگری بود که قدم در راه درازی گذاشته بود که تخته سنگی جایی وسط آن، همینطور بی هوا سقوط کرده بود. شاید هم باد بود که شاخه ی درختی را میلرزاند، یا بوته ی خاری را میسراند توی راه. یا شاید ماده روباهی بود که جفتش را میجست، یا شاید گوسفندی که از گله جدا مانده و یا شاید همه اینها سراب بود. با خودش فکر کرد که تمام این ها را همین طور بی هوا پشت سر گذاشته و حالا وسط راه این تخته سنگ یکهو او را به خودش آورده است. برای همین بود که نمیتوانست از این وضعیتی که تویش بود دل بکند و راه را ادامه دهد. چون حس میکرد که اول باید حقیقت وجودی این تخته سنگ را درک کند، باید بفهمد که چرا این سنگ صاف داشت میخورد توی سرش. بالاتر از همه ی اینها او نمیدانست که به کجا دارد میرود. نه پایان راه میدانست کجاست، و نه میدانست که چرا دارد میرود و نه اینکه اینها برایش مهم بودند. میخواهم بگویم که در واقع هیچ چیزی برایش مهم نبود و وقتی که آدم هیچ چیز برایش مهم نیست، تازه چیزهای کوچک و کم اهمیت، اهمیت ژرفناک خودشان را باز می یابند.
حالا این سنگ که صاف داشت میخورد توی سرش و بفهمی نفهمی خورد هم، یک دفعه او را از راه رفتن نگه داشت و وادارش کرد که به پشت سرش نگاه کند. و اینکه اگر از راهی که در پیش است هیچ خبری ندارد، در عوض میداند که راهی که آمده چه کیفیتی داشته. و میتواند به آن فکر کند و حتی برگردد یک جایی اطراق کند، چرا که در این روزهایی که همه چیز انقدر یکنواخت میگذشت، و آفتاب زمخت تابستان صاف میخورد توی سرش، و پشه ها پرواز ممتد خودشان را گرد او تمام نمیکردند و در تمام طول راه چیزی نبود به جز مشتی مجسمه های پریده رنگ و اجساد خون آلود درختان، و حصارهای از هم دریده، و پرنده های کوکی، در تمام طول این راه تنها چیزی که میتوانست او را نجات بدهد همین فکر کردن بود،
این شد که وقتی آن تخته سنگ افتاد، یکهو ایستاد و به همه ی این چیزها فکر کرد. نمیدانست به کجا دارد میرود، پس در رفتن حرکتی نبود، و در ماندن هم سکونی نبود. این جا پشت این تخته سنگ حالا خودش را میسایید به آن تا با آن یکی شود و درد و رنجی که از این راه در تن او جمع شده بود از جان به در کند.
حالا دیگر او جزیی از آن تخته سنگ شده، با شانه های استوار همین جا وسط راه دل خوش کرده و سالهاست که دیگر از جایش تکانی نخورده، همین تخته سنگی را میگویم که دیروز درست داشت روی فرق سرت فرود می آمد و تو بی هوا جستی از زیر آن و به راهی که میروی ادامه دادی، ...




تعداد صفحات : 2
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد