پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
فرود ناکام
نوشته شده در یک شنبه 25 خرداد 1393
بازدید : 288
نویسنده : جعفر ابودوله

یک بار با اژدها داشتیم بیرون دهکده قدم میزدیم. یک دفعه صدای بلندی از وسط جنگل بلند شد و به دنبالش گاو ترسیده ای مو مو کنان به سمت ما شروع به دویدن کرد.  خدا رحم آورد که اژدها به موقع کشیدمون کنار و گاوه با ما تصادف نکرد.

رفتیم وسط جنگل ببینیم چه خبره. پشت دود ها و درختای سوخته آهن پاره ای افتاده بود. انگار کردم که یه سفینه فضایی موقع فرود، سقوط کرده باشه. شاید خوانواده اژدها بودن که به دنبالش میومدن. اژدها نزدیکتر رفت. دیدم داره ور میره با سفینه، یه آتیش زد و یک هو چرخ سفینه کنده شد.

اما انگار سفینه نبود اون. یه هواپیمای خراب بود و خلبان هواپیما که دنبال من میدوه که چرا چرخ هواپیماشو کندیم!




گنج
نوشته شده در یک شنبه 25 خرداد 1393
بازدید : 285
نویسنده : جعفر ابودوله

دخترک داشت دنبال گنج میگشت. اون مدتها بود که دنبال گنج میگشت ولی پیداشن نمیکرد

اول از مامانش پرسید، اما خب مامانش اعتقادی به این چیزا نداشت

بعدش از خونه زد بیرون از سنجابه، بزه زنگوله پا، خرگوشه و جغد پرسید. آخر سر جغده بهش گفت بیات پیش من. جغد دانا میدونست که اژدها همه چیزو میدونه.

از دخترک پرسیدم گنجو واسه چی میخوای؟ گفت که اول میخوات واسه همه بچه ها شکلات بخره. بعدش میخوات واسه مامانش یه ماشین گنده بخره که دیگه پیاده این همه راهو گز نکنه. آخر سر هم میخوات به هرکی که پول لازم داره کمک کنه.

اژدها آتیشکی بیرون داد و از دخترک قول گرفت که با گنج کارای بد نکنه. بعدش جای گنجو بهش گفت.

اما انگار یه چیزیو یادم رفت بهش بگم. گربه نره و روباه مکار چرا از اون وری میرن؟ دخترک چرا گریه میکنه؟؟؟




جادوگر بدجنس
نوشته شده در یک شنبه 25 خرداد 1393
بازدید : 512
نویسنده : جعفر ابودوله

در نزدیکیهای دهمان در ته غاری جادوگری زندگی میکرد. زندگی رویهمرفته خوب بود تا وقتی که جادوگر متوجه وجود یک اژدها در دهکده شده بود. چرا تا حالا نفهمیده بود؟  جادوگر جام جهان نمایی داشت که میتوانست هرچیزی را در آن ببیند، به این شکل که مثلا میگفت نزدیک ترین گل اطلسی را نشان بده و سپس جام آنرا نشان میداد. خب به فکر جادوگر نمیرسید که اژدها را هم امتحان کند. اما یک روز که الکی کلمه اژدها از دهنش در آمد جام بی حیا یک راست وسط اتاق من اژدها را که لم داده بود و ناخنهایش را سوهان میزد نشان داد. وااای جادوگر را سنجاق میزدی خونش در نمی آمد. نمیتوانست حضور یک موجود عجیب دیگر را هم تحمل کند. از طرف دیگر نمیخواست دست خودش در این توطئه رو شود این شد که مردی شکارچی و از همه جا بی خبر را استخدام کرد تا این "حیوان بی مصرف" را برایش شکار کند. چقدر شرم آور. جادوگر چه طور توانست اژدهای به این نازنینی را حیوان و بی مصرف خطاب کند.

شکارچی همینطور که در جنگل داشت قدم میزد چشمش به اژدها افتاد که پشت به او ایستاده بود و داشت کاری میکرد. تیر و کمانش را آماده کرد و آرام آرام به اژدها نزدیک شد. هدف گیری کرد. همینکه خواست تیر را از چله ی کمان رها کند اژدها به طرف او برگشت،  نگاهی انداخت و چیزی را که در دستش بود به صیاد نشان داد. صیاد جا خورد. اژدها گفت ببینی گنجیشک بیچاره بالش شیکسته نمیتونه پرواز کنه. خدایی بود که به موقع رسیدم و الا طعمه ی روباهه شده بود. با همین جمله ی اژدها بود که دل صیاد به کلی نرم شد و پی به حیله ی پلید و شیطانی جادوگر برد. این شد که اژدها و جادوگر تصمیم گرفتند جادوگر را ادب کنند و سر جایش بنشانند.
وقتی به در غار جادوگر رسیدند اژدها آتشی برپا کرد طوری که دود همه جا را گرفت. صیاد هم کمندی انداخت و به این ترتیب جادوگر اسید شد.
مجازاتش هم این شد که جام جهان نمایش را به اژدها بدهد و آن گنجشک را مداوا کند.
حالا جادوگر اینجا نشسته و با هم داریم در جام بلور بچه هایی را که کار بد کرده اند نگاه میکنیم.




درخت زندگی بخش 2
نوشته شده در یک شنبه 25 خرداد 1393
بازدید : 259
نویسنده : جعفر ابودوله

ه اژدها گفتم ول کن مادر فولاد زره را. بگو چکار کنیم حال درخت از اینی که الان هست بهتر شود؟ اژدها دودی از دهانش بیرون داد و گفت: آب. آب مایه ی سلامتی است. باید به درخت کهن آبهای گوارا بدهیم. آبهایی از جاهای مختلف: از چاهها، رودخانه ها، آب باران و هر آبی که فکرش را بتوانی بکنی. در هر آبی یک فرشته نیکو صفت خانه دارد. بالهای فرشته آنقدر تمیز است که تو هیچ وقت نمیتوانی آن را ببینی و این فرشته ها همه خادمان درختان و گیاهان هستند.
بعد از چند بار آب دادن به درخت معلوم بود که حالش بهتر شده است. اما باید مطمئن میشدم. این بود که به اژدها گفتم: بگو چه آبی به درخت بدهم که مطمئن شوم یک هفته ای را سرپا میماند. تا من فرصت کافی برای یافتن مادر فولاد زره داشته باشم. اژدها نشانی یک چشمه را به من داد که هر ساعت فقط یک قطره آب از آن میچکید و دیو بدچهره اما خوش طینتی خود را صاحب آن چشمه دانسته و از آن حفاظت میکرد.
با احتیاط یک برگ از درخت کندم و به سمت چشمه به راه افتادم. 7 کوه و 7 دریا را رد کردم.




درخت زندگی بخش
نوشته شده در یک شنبه 25 خرداد 1393
بازدید : 420
نویسنده : جعفر ابودوله

صبح که از خواب بیدار شدیم همانطور که دختر گفته بود تبدیل به یک جن شده بود. من بسیار اندوهگین شدم اما خوب کاریش نمیشد کرد. دختر باید بر میگشت. با هم به سمت خارج دهکده رفتیم. مردم با دیدن دختر جنی وحشت زده و هراسان از همه طرف فرار میکردند. در آخرین قدمها بود که اژدها پرواز کنان به سراغم آمد و گفت بدو بدو درخت پیر!
ترس برم داشت. چه اتفاقی برای درخت پیر افتاده بود؟ با دختر به سمت درخت دویدیم. وقتی که به آن رسیدم دیدم که هاله ی سیاهی دور درخت را فرا گرفته است. با زحمت هاله را کنار زدم و به کنار درخت رفتم. درخت را دیدم. به سختی نفس میکشید. با آن صدای کلفت و مهربانش گفت: دیر آمدی فرزند. سالهاست که انتظار تو را میکشیدم! از خجالت داشتم آب میشدم. آخر وقتی که من داشتم به دنیا می آمدم مادرم بسیار مریض شده بود و ممکن بود مادر و فرزند هردو بمیرند. این طور شد که در آخرین لحظات پدرم مادرم را در سوراخ وسط درخت گذاشت و درخت کهنسال با دم جادویی خود من و مادرم را نجات داد. به این ترتیب بود که درخت من را فرزند خودش میدانست. گریه کنان خودم را به آغوش درخت انداختم. گفتم چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ گفت ارواح خبیث، ارواح خبیث داشتند به دهکده حمله میکردند. خواستم جلویشان را بگیرم اما یک لحظه غفلت کردم و حالا زهر جادوی آنها در جانم نشسته است. با هم نفس که میکشم خود را یک قدم به مرگ نزدیکتر احساس میکنم و نیروی زندگی در من به زوال میرود.
این اصلا خوب نبود. درخت پیر هزاران سال بود که روح زندگی را در آن اطراف میدمید و حالا اگر او میمرد معلوم نبود که چه اتفاق وحشتناکی برای تمام موجودات آن ناحیه می افتد. وقتی که پیش بقیه برگشتم متوجه شدم که برگ تمام درختان آن ناحیه زرد شده است. رایحه ی غم انگیزی در فضا جاری بود. وقتی که موضوع را به اژدها گفتم به فکر فرو رفت. در همین حال متوجه شدم که دختر جنی نتوانسته صبر کند و به پیش مادر خود یعنی مادر فولاد زره برگشته است. اژدها سربلند کرد و گفت: این مشکل فقط به دست مادر فولاد زره حل میشود.

ادامه دارد




درخت کهن. خوان سوم. نبرد بی پایان 2 (نبرد نهایی)
نوشته شده در یک شنبه 25 خرداد 1393
بازدید : 244
نویسنده : جعفر ابودوله

ژدها با ناراحتی سرش را بلند کرد و شروع به گریستن کرد. انگار دستی از پشت محکم من را گرفته باشد و قلبم را فشار دهد. او را بغل کردم و دلداریش دادم. هرطوری فکر میکردم نمیتوانستم بفهمم این جنگ چه بود. حتی به چشمان خودم شک کردم که شاید اصلا این جنگ وجود نداشته و من فقط خیالاتی شده ام. باز همه چیز را در ذهنم مرور کردم. کم کم یادم آمد که ما در آن بیابان سیاه بودیم که کم کم اژدها من را درون خواب مغناطیسیش کشاند. بعد جنگ شد.
به همه چیز شک کرده بودم. فکر کردم که این یک کابوس سیاه است و چند بار خودم را نیشگون گرفتم تا از این خواب بیدار شوم. اما هیچ اتفاقی نمی افتاد و ترس و دلهره کم کم بر کم استیلا میافت. کم کم همانطور که اژدها را بغل کرده بودم به خوابی عمیق فرو رفتم. خوابهایی بسیار آشفته و پریشان دیدم. موجودات عجیب و غریب و عظیم الجثه از آسمان پرواز کنان می آمدند و من را در چنگال گرفته با خود به آسمان میبردند. آنوقت من را به لانه میبردند و من خوراک جوجه های کریه المنظر آنها میشدم. خواب دیدم که اژدهای سبز من تبدیل به یک اژدهای گنده و قرمز خون آشام شده است. همین طور روی زمین میگردد و توله آدمهایی که تازه بدنیا آمده اند را میخورد. پشت سر او رودخانه ای از خون به راه افتاده است و هیچ کس را یارای آن نیست که با او بجنگد. به هرجا که میرود دهکده ها خالی از سکنه میشوند. مردم از ترسشان به کوه ها و توی غارها پناه میبرند




درخت کهن. خوان سوم. نبرد بی پایان 1
نوشته شده در یک شنبه 25 خرداد 1393
بازدید : 271
نویسنده : جعفر ابودوله

برای پیمودن این مسیر دور و دراز صبر و تحمل زیادی لازم بود. ما روزها و شبها راه میرفتیم. دریاها را طی میکردیم. از میان برفها و رودخانه های یخ زده به زحمت میگذشتیم و چیزی که به من تاب و توان ادامه دادن این مسیر دشوار را میداد حرف زدن با اژدها بودن. هر وقت خستگی بر ما چیره میشد اژدها شروع میکرد به بازگو کردن خاطرات عجیب و غریبش از سرزمینهای دور و کرات فرا زمینی. خاطراتی که گاهی مو بر تن آدم سیخ میکرد و گاهی انقدر غم انگیز بود که نا خود آگاه از شنیدن آنها اشک در چشمانم جمع میشد.
یک روز به اژدها گفتم: راستی اژدها، تو از کجا آمده ای؟ پدر و مادرت کی هستند؟ چرا این طور تک و تنها بین ما زندگی میکنی؟. این ها را که گفتم اژدها رویش را برگرداند و زل زد توی صورتم. از نگاهش معلوم بود که غم بزرگی توی دلش سنگینی میکند. دستانش میلرزیدند و بغض گلویش را فشار میداد. ناگهان خودش را در بغل من انداخت و شروع به گریه کردن کرد. تنش خیلی داغ شده بود. از اینکه این سوال را از او کرده بودم ناراحت شدم. هرچقدر او را دلداری میدادم تاثیری نداشت و او تا صبح توی بغل من گریه میکرد. دمدمای صبح بود که بالاخره از خستگی خوابش برد اما من کنارش بیدار نشسته بودم.




درخت کهن. خوان دوم. جهان رویاها
نوشته شده در یک شنبه 25 خرداد 1393
بازدید : 422
نویسنده : جعفر ابودوله

همیشه برای یافتن خطرات جدید با اژدها به سوی قله های دور و مه گرفته میشتافتیم. اما این بار هزار بار آرزو میکردم که توی خانه کنار آتش نشسته بودم و پا به این بیابان هلاک نگذاشته بودم. اما درخت کهنسال حق بزرگی به گردن من داشت و باید هر طور که شده جان او را نجات میدادم.
بعد از گذشتن از جنگل غورباقه های زرد حالا به یک بیابان خشک و بی آب و علف رسیده بودیم. در دوردستها هیچ چیز به جز تپه های شن و ماسه دیده نمیشد. اژدها که این را میدانست از قبل مقداری آب و غذای ذخیره برداشته بود. حالا 3 روز میشد که همچنان راه خود را به طرف شرق، یعنی جایی که خورشید از آن طلوع میکرد ادامه میدادیم. راه سخت و طاقت فرسا بود و سخت تر از آن این بود که دور و بر آدم هیچ چیزی غیر از تپه های یکنواخت شن و ماسه نبود و هیچ چیز آدم را بیشتر از یکنواختی زجر نمیدهد.
ما شبها را با اژدها از خاطراتمان و از داستانهایی که در کودکی شنیده بودیم صحبت میکردیم. اما شب 4ام اژدها حالت غریبی داشت. وقتی که به نصفه های شب رسیدیم و ماه به نیمه آسمان نزدیک شد اژدها ناگهان از خواب برخواست و من را بیدار کرد. انگار که موضوع مهمی را متوجه شده باشد. خیلی غیر واضح حرف میزد و به این طرف و آن طرف اشاره میکرد. کمی طول کشید تا اینکه فهمیدم چه فاجعه ای رخ داده است. موشهای صحرایی تمام آبی که به همراه داشتیم دزدیده بودند. تا دمدمای صبح اژدها داشت من را نسبت به خطر سرابها آگاه میکرد. من اما تمام مدت در فکر آب بودم.
صبح دوباره راه خود را به سمت شرق از سر گرفتیم. رفتیم و رفتیم. گرمای هوا تابم را بریده بود.




درخت کهن. خوان اول: افسانه غورباقه طلایی
نوشته شده در یک شنبه 25 خرداد 1393
بازدید : 376
نویسنده : جعفر ابودوله

صبح خروسخون از خواب بیدار شدم و اژدها را صدا کردم. پاشو که فقط یک هفته وقت داریم. اگه دیرتر بشه کار از کار گذشته. اژدها دودی از دماغش بیرون داد و گفت روز سختی در پیشه یه کم استراحت کن. اما من به زور از خواب کشیدمش بیرون و به راه افتادیم. راه از بین یک جنگل تمشکهای وحشی با تیغهای تیز و وحشتناک میگذشت. بوی نم عجیبی فضا را پر کرده بود. انگار که آن نزدیکیها آبگیری یا برکه ای باشد. خارها امانم را بریده بودند. پاهایم زخمی شده و تاول زده بودند. تا اینکه ناگهان متوجه شدم که یک غورباقه ی زرد از روی درختی به زمین پریده و به سمت ما حمله میکند. چهره بسیار خشونت باری داشت. ترس برم داشت. داد زدم مواظب باش اژدها. اژدها با یک حرکت آنی با آتش خود غورباقه را سوزاند. وقتی که غورباقه سوخت به جایش یک جمجمه آدم باقی ماند.

ترس برم داشته بود. گفتم اژدها این چی بود. گفت: هیسس، هیچ صدایی از خودت در نیار وگرنه پیدامون میکنن. همینطور بدون اینکه هیچ صدایی از خودمان در بیاوریم تا شب در جنگل تمشکهای وحشی راه رفتیم. شب که شد اتراق کردیم و اژدها زبان باز کرد: این غورباقه ها همه انسانهای پر آز و طمعکاری بوده اند که از شدت طمعکاری به این روز افتاده اند. همه آنها به طمع گنج به این منطقه می آیند اما نمی دانند که با اولین تماس با یکی از این غورباقه های زرد خود تبدیل به غورباقه میشوند.




همیشه چقدر زود دیر میشود
نوشته شده در یک شنبه 25 خرداد 1393
بازدید : 447
نویسنده : جعفر ابودوله

باید خدمتتان عرض کنم که همیشه نمیتوان فکر کرد که فردا چه اتفاقی می افتد.
امروز صبح که داشتم اژدها را یک بار دیگر معاینه میکردم با کمال تاسف متوجه شدم که خاری در گلویش فرو رفته است. صد بار به  خودم لعنت فرستادم که چرا پیش از این متوجه این موضوع نشده بودم. آخر مدتها بود که اژدها حرفی نزده بود. یعنی از همان موقع که  مریض شد، و من احمق اصلن به این نکته شک نکردم که ممکن است خاری در گلوی او فرو رفته باشد. خار بسیار بزرگ بود، شاید به اندازه ی یک انگشت دست بود و وقتی که با کمک حکیم ده آن را از گلوی اژدها در آوردیم، متوجه شدم که در جای خار زخمی بس بزرگ و عمیق بر جای مانده است. آن ناحیه از گلوی اژدهای نازنینم به شدت سیاه و کبود شده بود و این نشان میداد که خار زهری بوده و گلوی اژدها به شدت چرک کرده است. حکیم باشی با نگرانی سرش را تکان داد و گفت : ممکنه دیگه هیچ وقت نتونه حرف بزنه. چشمهایم گرد شده بودند. یعنی اژدهای نازنین من که این همه برای ما کارهای خوب انجام داده بود حالا داشت همین طور دستی دستی توی خانه من جان میداد؟ بغض گلویم را پر کرده بود. گریه کنان و اشک ریزان از خانه دوان دوان بیرون دویدم. همین طور کوچه ها و پس کوچه ها را پشت سر میگذاشتم و نمیفهمیدم که به کجا میدوم. مردم همین طور حیران با نگاه دویدن من را دنبال میکردند و هیچ کس نمیدانست که چه اتفاق ناگواری افتاده است.




تعداد صفحات : 2
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد